محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

:: محمد مهدی و مـامـان و بـابـا ::

واکسن 6 ماهگی ...

1391/7/22 16:11
نویسنده : مامان (◕‿◕✿)
1,098 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره وقتش رسید ! .. واکسن 6 ماهگی رو می گم .. یادمه از 2 ماه پیش که واکسن 4 ماهگیت رو زدیم استرس این روز رو داشتم .. اما بالاخره وقتش رسید .. روز پنج شنبه از سر صبح استرس عجیبی گرفته بودم .. ساعت حدودای 11 ظهر بود که به همراه بابات آماده شدیم که بریم بیمارستان بهمن پیش دکتر عرب حسینی .. مدام به صورت خشکلت نگاه می کردم و با خودم می گفتم یعنی موقع برگشتن هم همینطور خوشحال و خندونی ؟ .. جالب اینجاست که وقتی باهام چشم تو چشم می شدی سریع نگاهم رو میدزدیدم .. یه جورایی فکر می کردم الانه که از نگاهم احساسم رو بخونی .. البته مطمئنم کاملا متوجه غیر عادی بودن اوضاع شدی !!! .. آخه درست از زمانی که پامونو از خونه گذاشتیم بیرون دیگه از خنده های خشکلت خبری نبود مدام تو خودت بودی و هر کاری میکردم که بخندی نتیجه ای نداشت !!! .. این عکسو وقتی تو ماشین بودیم ازت گرفتم .. می بینی چقدر اخمالویی !!!

 

  بقیه ی جریان در ادامـــه مطلب ...

بالاخره وقتش رسید ! .. واکسن 6 ماهگی رو می گم .. یادمه از 2 ماه پیش که واکسن 4 ماهگیت رو زدیم استرس این روز رو داشتم .. اما بالاخره وقتش رسید .. روز پنج شنبه از سر صبح استرس عجیبی گرفته بودم .. ساعت حدودای 11 ظهر بود که به همراه بابات آماده شدیم که بریم بیمارستان بهمن پیش دکتر عرب حسینی .. مدام به صورت خشکلت نگاه می کردم و با خودم می گفتم یعنی موقع برگشتن هم همینطور خوشحال و خندونی ؟ .. جالب اینجاست که وقتی باهام چشم تو چشم می شدی سریع نگاهم رو میدزدیدم .. یه جورایی فکر می کردم الانه که از نگاهم احساسم رو بخونی .. البته مطمئنم کاملا متوجه غیر عادی بودن اوضاع شدی !!! .. آخه درست از زمانی که پامونو از خونه گذاشتیم بیرون دیگه از خنده های خشکلت خبری نبود مدام تو خودت بودی و هر کاری میکردم که بخندی نتیجه ای نداشت !!!

این عکسو وقتی تو ماشین بودیم ازت گرفتم .. می بینی چقدر اخمالویی !!!

کمتر از 10 دقیقه رسیدیم روبروی بیمارستان بهمن .. همینکه ماشینو پارک کردیم و خواستیم وارد بیمارستان بشیم دایی علی زنگ زد و گفت که داره صبا و سحر رو می یاره .. آخه صبا و سحر هم تازه 1 ماهه شده بودن و باید واکسن هپاتیت میزدن .. این شد که من و بابایی و شما روبروی بیمارستان منتظر شدیم تا دایی و زندایی و دوقلوهای خشکلشون به ما ملحق بشن .. راستش از لحظه ای که شنیدم صبا و سحر هم مثل شما واکسن دارن دلم آرومتر شد .. آخه دیگه پسر مامان تنها نبود .. بابا هم مدام با شوخی می گفت " من دیگه پای بچه رو واسه واکسن نگه نمیدارم .. نمی شه که همش من پیش بچه بده بشم " .. خلاصه ما مشغول شوخی و خنده بودیم .. اما شما همچنان اخمالو بودی !!!

بعد از رسیدن دایی اینا رفتیم برای زدن واکسن ناراحت اما دکتر عرب حسینی نبود و ما هم کلی معطل شدیم تا دکتر بیاد.. شما هم بعد از کلی اخم کردن واسه من و بابا و دایی و زن دایی خوابت برد ...

بالاخره دکتر اومد و اول واکسن صبا و سحر رو زد و شما هم از صدای گریه ی اونا بیدار شدی .. حالا دیگه نوبت ما بود .. بابات خیلی خونسرد بود .. اما من مثل همیشه نگران .. وارد اتاق دکتر شدیم .. بعد از معاینه ها ی همیشگی دکتر از بابات خواست که پاتو نگه داره .. و من مثل همیشه چشمامو بستم .. و یکبار دیگه پسر نازنینم درد واکسن رو تجربه کرد .. پای پسرکم سوراخ شد و قلب من !

موقع برگشتن به خونه جریان واکسن رو فراموش کرده بودی ...

وقتی رسیدیم خونه اونقدر خسته بودی که بلافاصله خوابت برد .. اما یه ساعت بعد خیلی شاکی از خواب بیدار شدی ...

تب کرده بودی و جای واکسنت درد می کرد .. مدام گریه می کردی و تنها راه آروم کردنت بغل کردن و راه بردنت بود .. حتی وقتی خواب بودی نباید میذاشتیمت تو جات .. چون بلافاصله بیدار می شدی و گریه می کردی .. این بود که تمام شب تا خود صبح بابا بغلت کرده بود و راه میبردت ...

روز جمعه اوضاع بهتر بود .. دیگه از گریه خبری نبود .. اما تمام روز بیحال بودی و بغل می خواستی ...

و امروز .. یعنی شنبه .. خدا رو شکر تب و دردت از بین رفته .. اما هنوزم همش بغل می خوای !!!

اینم یه عکس از همین الان که دارم این مطلب رو می نویسم

خدا رو شکر واکسن ٦ ماهگی هم با تمام سختی هاش گذشت .. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی عزیزترینم ..

 

پسندها (1)

نظرات (0)